آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

دختر گل مامان صفورا و بابا وحید

سلام دخترم مامانی مریض شده گلم

عزیزم من از 5شنبه شب ساعت 9 گلو دردم شروع شده تا الان هم ادامه داره مریضم گلم چهارشنبه مامانی و بابایی و خاله آتوسا و کیمیا جون رو من و بابایی رسوندیم ترمینال که برن گرگان برا چهلم عمو حاجی اولش بابات میخواست تنها بره ساعت 10:30 شب بود ولی من دلم نیومد که تنها برگرده خونه برا همین رفت تو پارکینگ بهش گفتم وایسا تا منم بیام خلاصه رفتیم رسوندیمشون و با بابات کلی حال کردیم  5شنبه شب قرار بود بریم برات تخت و کمد ببینیم که بابات گفت من یه کم بخوابم بعد بریم از ساعت 6 عصر مامان جان خوابید تا ساعت 10 سبح روز جمعه من صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود بابا وحیدت هم رفت میوه گرفت و اومد و برام آب میوه گرفت من گفتم یه زنگ به مادر جونت بزنه که ب...
29 آذر 1390

سلام دختری ببخشید خیلی سرم شلوغه

دختر قشنگم سلام مامان جان ببخشد عزیزم این مدت که محرم بود و غیره وقت نکردم بیام برات چیزی بنویسم تازه تو ناز ناز مامان هم مریض شده بودی منم حالم خیلی بد بود تو که مریض می شی من دلپیچه شدید و حالت تهوع میگیرم آخه شب تاسوا با مامانی و بابایی و خاله آنوش و خاله آناهیتا و ماهک رفتیم بیرون من حواسم نبود باد بهم خورد به شکمم تو هم شبش تا ساعت 3 بیدار بودی منم خونه مامانی بودم با مامانی و بابایی بیدار موندیم که تو خوب بشی خلاصه خوابیدم ولی 9 صبح بیدار شدم چون عاشورا بود دیگه منم با بقیه رفیتم در خونه مادر جونت که بابات و عمو حامد و عمو محسن رو دیدم بعد بابا رفت زنجیر زنی من با مادر جونت و زن عمو محسن  و مامانی و خاله انوش رفیتم دنبال هیت ...
21 آذر 1390

سلام آترینا جون مامان من و بابا آشتی کردیم

سلام دخترم بابایی 4 شنبه رفته بود هتل تهران جشن ارائه محصولات جدید شرکتشون بود توی اونجا یه خواننده به اسم محمد میرزایی اگه اشتباه نکنم خونده بود بابایت هم قربونش برم یادم من افتاده بود و کلی گریه کرده بود دلش برام تنگ شده بودی جیگر من خلاصه 5شنبه نظافت چي اومد خونمون من تازه خيلي كار نكردم فقط دنبالش بودم شب كه بابایی اومد رفتم حموم اومدم نشستم گريه حالا گريه نكن كي گريه كن كه ديگه بابا وحیدت  كلي دل داريم داد گفت پس چي داري مامان ميشي مگه الكيه بياد دنيا كلي ذوق ميكني اونقد از اين حرفا زد كه يكم آروم شدم واقعا از كمردرد داشتم ميميردم خوابيدن كه ديگه نگو دختر گلم دق ميكنم تازه نزديكاي صبح خوابم ميبره كه اونم بايد بيام ...
5 آذر 1390

عزیزم اسمت رو چی بزارم

سلام فرشته مامان پریشب من ساعت 7 رسیدم خونه رفته بودم خونه عموعباس بابات هم کلید نداشت رفت خونه مامانش بعد که اومد خوب و خوشحال بود گفت بابام گفته اسمش رو چی میخواید بزارید اونم گفته من اسمهای عربی دوست ندارم بعد هم بابابزرگت گفته پس از این اسمهای امروزی میخوای بزارید وحیدم گفته آره وحید گفته مثلا چی بزاریم بابا اونم گفته مثلا مهناز آرمیلا خلاصه بابایت که تعریف کرد کلی با هم خندیدم و شوخی کردیم تا اینکه آخرشب بابات بین نماز مغرب و عشاء گفت راستی صفورا اسم دیگه که قرار بود براش بزاریم به جزء آروشا چی بود گفتم آترینا گفت نه من هیچکدومشون رو دوست ندارم من یهو شک شدم آخه خود بابات گفت عالیه من همین از این دو تا آروشا رو دوست دارم همین رو...
1 آذر 1390
1